My personal notes

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


سکانس اول- کافه بازار

نشسته بودم و غرق کارم بودم. می دونستم امروز خبرایی هست. انتظارش رو برای ساعتای طرف ۴ می کشیدم. یهو کیان اومد پیشم و ازم خواست برم ناهار بخورم باهاش، اولش قبول نکردم ولی فکر کردم که زشته و منم دلم ناهار می خواد و گفتم شاید اومده که سر ناهار یه گپی هم بزنیم. غذامو برداشتم که بریم. یهو پشت در گیتی و مهتاب (تابابوگا) به من زل زدن و کیان می خنده. خوب من سورپرایز شده بودم ولی پرستیژ آقای استاد و همچنین ذخیره نیرو باعث می شد که زیاد واکنش ندم. وسط کار مجبور بودم جمع کنم برم. البته شبش به خاطرش لیدرم اومد باهام حرف زد، ولی مهم نبود که.


سکانس دوم- تاکسی ونک انقلاب

تو تاکسی نشستیم و من ذوق زده ام. ولی هیچ ایده ای (تقریبا) از نقشه های شومشون نداشتم. منتظر فرصت بودم که گوشی گیتی رو به دست بیارم. 


سکانس سوم- همون رستوران ایتالیایی تو قدس

نشستیم ناهار می خوریم. حرف میزنیم. گیتی میگه یه مهمون سورپرایز هم داری. ولی خوب اون استاد چنگ نبود، شاید چون استاد چنگ ۲۰۰ سال پیش مرده. به هرحال ناهار می خوردیم که بچه ها حواسشون به گوشی و بازی بود. میخواستم ببینم چقدر حواسشون هست. یه تیکه از غذای مهتاب خوردم و به نظر شرایط خوب بود. پس گوشیمو دادم بهشون و سرگرم کردمشون و گوشی گیتی رو به دست آوردم و بله. آقای استاد همیشه پیروزه. البته مهتاب لو داد منو و گیتی حسابی شاکی شد ولی اصلا پشیمون نبودم. حتی آهنگ My Way از Frank Sinatra هم گذاشتم براش که تاکید کنم پشیمون نیستم.


سکانس چهارم- اتاق فرار

نشستم کف زمین و مهتاب و گیتی سرپا واستادن. نگهبان میگه برین اینجا مانع کسب نشین. میریم منتظر بنی. میریم توی اتاق و حبس می شیم. یه تیم خیلی باهوش و خوب، واقعا تجریه خوبی بود. همشون عالی بودن. واقعا تک تکشون لازم و کافی بودن. تیم بودیم و این عالی بود. آره ما فرار کردیم چون تیم بودیم. و مهتاب که بر ناشناس بودن تاکید داشت،‌ شاید چون نمی خواست توسط سازمان هندوانه های مبارز شناسایی بشه.


سکانس پنجم - ال جی

نشستیم و از زندگی و احتمالا مورچه ها لذت می بریم. یه کیک خیلی چگال داریم که میشه ازش به عنوان کیک زرد تو نظنز استفاده کرد ولی خیلی خوشمزه است. فاطمه هم میاد. و بنی میزه. بنی هرسال ایده های جذابی سر کادو میزنه و آدم شوکه می کنه. امسال یه کلاه جذاب بهم داد. امسال کادوهام خیلی جذاب بودن. از لباس تکواندوی جدیدم. تا یه بازی باحال از طرف مهتاب The Awesome که به لطف قدرت نامتناهی من دخترعمش فهمیده تابالوگا بوده و البته مجسمه جذاب آهو از ظرف فاطمه. بهترین تولد می تونست باشه.


سکانس ششم - جلوی پردیس

نشستیم و بازی می کنیم. و احتمالا می خوریم. تم های خنده دار. بخش جذاب تولد اینجا بود واقعا. البته واقعا باید از اون مورچه بپرسم با مهتاب کجا رفتن. یهو ساعت ۸:۳۰ میشه و گیتی می فهمه کیفش تو کمده. باید بدویم. و در لحظه ای که نگهبان لامپ رو میزنه میرسیم. و مجبورم براش از زمان فوت هاشمی بگم که حوصلش سر نره.


سکانس هفتم - تنها جلوی پردیس

نشستم و متن های کتابامو می خونم. فکر می کنم که چه زود گذشت چه زود تموم شد. که سال دیگه کجاییم اینا. دلگیره و باد شدید میاد. چرا زود تموم شد؟ تم تموم شدنه؟ مثل پخش شدن آهنگ مورد علاقت از رادیو می مونه،‌ تکرار نداره. و خوب شاید شیرینیش همینه. میشینی نیمکت خالی و کلی وسیله رو نگاه می کنی و چند دقیقه قبل رو به یاد میاری. خودتو جمع می کنی و وسایل و کادو هارو برمیداری و میری...


سکانس هشتم- نمای باز- در قدس

یه پسر که با یه سری وسیله تو دستش داره دور میشه ....



۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۶
محمد محزون