My personal notes

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

همیشه یکی از چیزایی که می خواستم اتفاق بی افته، این بود که آدم بده آخرش برنده باشه. از اون روزی که تو کودکستان تو نمایش خرس و فرشته، خرس شکست خورد،‌ فهمیدم دنیا بی رحمه. واسه همین تصمیم گرفتم من الگوی بقیه بچه هایی باشم که حقیقت رو فهمیدن یا قراره بفهمن. اما این وسط یه مشکلی وجود داشت. اینکه جامعه مریض نمی ذاشت من یه آدم بد باشم. برای آدم بد شدن نیاز بود واقعا جلوی خیلی از ارزش ها چشم هامو ببندم. این وسط خیلی چیزا مشکل داشت، جامعه مریض، افسانه های قدیمی نبود. جامعه اصلا زیبا نبود. و اصلا درست نبود.

این شد که اول اومدم ببینم جامعه چرا اینطوریه. راستش تنها چیزی که به ذهنم رسید این بوده که از ازل، همیشه آدم خوبا پیروز شدن، و جامعه رو اینطوری ساختن. این یه حیله خیلی خطرناک بود که فقط من می دونستم. من فقط ۱۴ سالم بود و نمی تونستم کسی رو قانع کنم. اوه اون پسر بچه اینارو تو کتاب داستان هاش خونده!

بعد از اینکه فهمیدم این مشکل از بودن تفکر همراه با انسان باهاش بوده، قضیه برام خیلی پیچیده شد. مردم نمی خواستن بفهمن که همه چی یه نقشه شوم و خبیثانه است. خیلی هاشون هم داشتن نقشه رو پیش می بردن. چاره ای نبود. دردناک ترین نکته این بود که بچه هارو تو مدرسه های شیطانی تعلیم می دادن. تنها راهم فرار از این مدرسه بود. اول از همه باید از کلاس ها فرار می کردم. یه گروه ساختم که هویتم پنهان بمونه. خوشبختانه تونستم مخفی بمونم. 

تو این همه سال فهمیدم که باید کسایی که فهمیده بودن رو پیدا کنم. خواهر و برادرم گزینه های خوبی بودن،‌ ولی لو می رفتیم. تفکری که از ازل با انسان بوده خیلی باهوش تر از این حرفاست. و خوب طبیعت وحشی بیدار بود. از آدمها دل خوشی نداشت. پس به من کمک کرد.

من می دونستم جامعه لباس سیاه داره و سخت لکه هاشو تشخیص میده. برای همین نگرانی های لو رفتنم رو کم کردم. مرحله بعدی چی بود؟ اینکه بتونم تیمم رو قوی و محکم کنم. با اراده. اما خوشبختانه آریانا قوی بود. خیلی باهوش بود. 

کم کم نیاز بود وارد انسان ها بشم، اولش ترسیده بودم. ولی به مرور فهمیدم این انسانی که از ازل نفهمیده که اشتباه می کنه، نباید اونقدر پیچیده باشه. ولی انسان های پیچیده زیادی بودن. توجه نکردن به امکان لو رفتن باعث شد به من مشکوک بشن. ولی من نقش خودشون رو بازی می کردم. سخت نبود این کار،‌ یکی از همین انسان ها ادعا کرد که داره برای نجات بشر تلاش می کنه و ازم خواست بهش ملحق شم. ولی من برای کسی کار نمی کردم. اما اونا باهوش بودن و تجربه داشتن. اما اونجا خطرناک بود. آریانا با هوش و درایت مخالفت کرد و نجاتمون داد.

دوستی با آریانا باعث شد که با انسان هایی آشنا شم که نجات یافته بودن. فهمیدم که تنها نیستیم. اما بازهم نمی شد همه اونارو زیر پرچم بیارم. آدمی که نجات یافته اونقد جسور و قوی بوده که نخواد تحت فرمان من باشه. ما باید متحد می شدیم. و خوب بزرگ شدن خطرناک بود. تصمیم گرفتیم خطر نکنیم. اگه نابود می شدیم بشر برای همیشه در سیاهی بود. اما باید این لباس مشکی که از ازل بر تن جامعه بوده رو عوض می کردیم. وقتی یه لکه سفید بزرگ شه می فهمن و سریع نابودش می کنن. ولی وقتی هزاران لکه سفید مثل نقطه هایی کوچیک بزرگ بشن... لباس زیبا و زیبا میشه و همه رو جادو می کنه. تا اینکه دیگه خیلی دیر بشه برای سیاه شدنش...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۵۲
محمد محزون