My personal notes

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است


یکی بود یکی نبود.

آتش نشانانی بودند. مردمانی...

مردمی بودند که کاش هیچ وقت نبودند...

مردانی رفتند که کاش...

و کاش و کاش و کاش

و کودکی که امشب پدرش به خانه نخواهد رفت...

و مادری که پدر شد

و مردمی که سال هاست مرده اند.

تو کجایی؟

.

.

.

قصه ما به سر رسید. اون مرد به خونش نرسید.



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۸
محمد محزون
سعی دارم افکارمو منظم کنم و حرفامو بزنم. یه سری حرف نصیحت گونه است که از تجربه هایی ناشی میشه که شاید بقیه نداشتن. یه سری حرفای دیگه. نه من نه شما دید کسی رو که یه بار تا دم مرگ رفته رو درک نمی کنیم. اصولا درک وجود یه سری چیزا ممکن نیست. همونطور که هیچ کدوم ما افکار یه قاتل زنجیره ای رو درک نمی کنیم. شاعر میگه:
من از آن دم که به ترک کلبه خرد پدر گفتم
وز همه آن خوش زبان افسانه گویان تن جدا کردم
دل قرین هر بلا کردم...
هر کسی تو زندگیش احتمالا این رو تجربه کنه. ولی اگه خواننده ای داره این متن که هنوز تجربه نکرده. می خوام بهش بگم که یه روزی میرسه همه اتفاق سخت های تو خونه برات حسرت میشن. اینکه بخوای بری بیرون و ازت بپرس کجا. اینکه سرت غر بزنن. همه اتفاق هایی که به نظرت بده و باید ازشون حلاص شی شاید روزی برات حسرت بشن. همانطور که دیدن مادربزرگت یا پدربزرگت برات یه حسرت شده. ادامه نمی دم چون کردم اشارتی و مکرر نمی کنم.
حرف بعدیم اینه که ققنوس رو دیدین؟ تصور من اینه که از دید بقیه پنهانه ولی وقتی نمایان میشه خیلی ها از حیرت خواهند مرد. این جمله که تو سکوت کار کن و بزار موفقیتت سر صدا کنه خیلی درسته. و با ایمان میشه بهش رسید.
 و حرف آخرم... این واقعیه که به هر چی که بخوای اگه تلاش کنی می رسی. ولی گاهی ممکنه دیگه فرصت جبران یه اشتباه نباشه. پس اشتباه نباید کرد.


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۹
محمد محزون